مثل مأمور پلیس چاق که مثل خمیر روی صندلی ولو شده، ولو میشوی روی صندلی و به صدای اذان که از لای برفها عبور میکند، از زیر یخهای لبهی پنجره سُرمیخورد و درون راهرو میریزد گوش میکنی. درهای انتهای راهرو باز میشود و مأمور جوانی همسن و سال خودت با دستبند براقی که گوشهاش از زیر کاپشنش بیرون زده، وارد راهرو میشود و به مأمور چاق میگوید: «خسته نباشی».
مأمور چاق آنقدر مست گرما شده که چشمهایش هم دیگر باز نمیشود. سنگین از جایش بلند میشود و بدون مقدمه ماجرا را برای مأمور جوان شرح میدهد. چشمانت را میبندی و تصویر عکس سیتیاسکن پیرمرد میآید جلوی چشمت. چندین کله و مغزهایی که مثل گردو، درون کاسهها جای گرفتهاند. دکتر از لکهای میگوید؛ کوچکتر از یک سکه که لای فرورفتگیها نشسته و اگر خارج نشود، حتماً میکشد و اگر هم خارج شود، حتماً اعصاب نیمتنهی پیرمرد را هم با خود میبرد.
یک سکه حالا به اندازهی تمام عمرت ارزش پیدا کرده. شرح ماجرا که تمام میشود، مأمور جوان با دلسردی دستی به سبیلهایش میکشد و با تأسف نگاهت میکند و به مأمور چاق میگوید: «حال پیرمرد چهطوره؟» او فقط سر تکان میدهد.
آن لحظهی کشدار لعنتی، بار دیگر تکرار میشود. مأمور مدارک میخواهد برای تکمیل پرونده؛ میدانی گواهینامه همراهت هست و بیمهنامه هم حالاحالاها اعتبار دارد. مدارک را میدهی و مأمور با دقت کارتها را بررسی میکند، اما ناگهان چشمهایش خیره میشود و میگوید: «گواهینامهات اعتبارش تمام شده!»
عبارت اعتبارش تمام شده توی سرت ضربدر هزار میشود و از چشمهایت بیرون میزند. مأمور نگاهت میکند و میگوید: «این اعتبارش تا نهم بوده، الآن دو ساعتی از دهم هم گذشته. حواست کجا بوده تو؟» مکثی میکند و ادامه میدهد: «با اینحساب، مسئله یهطور دیگه میشه!» و همانطور که به تاریخ اعتبار گواهینامه خیره شده، آرام میگوید: «دعا کن پیرمرد زنده بمونه یا خانوادهاش رضایت بدن، وگرنه...» و ادامهی حرفش را میخورد.
وقتی برگهی اظهارنامهات را امضا میکنی، با خودت میگویی اگر فقط چند ثانیه زودتر ترمز کرده بودی، اگر برف نباریده بود، اگر آن اصلانی بیمغز، آن موقع شب به تو زنگ نمیزد، اگر اصرار نمیکردی با داد و فریاد حرفت را به کرسی بنشانی، اگر فقط کمی سرعتت پایینتر بود یا اگر چند دقیقه زودتر راه افتاده بودی، این اتفاق نمیافتاد. حتی لحظهای فکر میکنی که کاش فرار میکردی و اصلاً به روی خودت نمیآوردی. میرفتی خانه و حداقل یک شب دیگر توی خانه میخوابیدی، روی تخت خودت در سکوت. اما بعد با خودت میگویی فرق چندانی نداشت، چه در بیمارستان چه در خانه دیگر نمیتوانی با عذاب وجدان یک قتل بخوابی.
تصویر پیرمرد وقتی به شیشه میخورد، توی ذهنت میآید. تصویر خودت را وقتی که پلاک را جلوی سینهات گرفتهای و عکاس، عکس میگیرد، تصور میکنی. چهرهی هماتاقیهایت و چهرهی خودت، چند لحظه قبل از تمام کردن بالای طناب دار... دکتر از اتاق عمل خارج میشود، مأمور، ضامن غلاف دستبند را باز میکند، لبهای دکتر باز و بسته میشود و چیزی میگوید. ناگهان سردت میشود. زمان یخ میزند.
علی سازمانپور،
خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: الهه علیرضایى
یادداشت:
وقتی میخواهیم درگیری ذهنی راوی با خودش به مخاطب منتقل شود، انتخاب روایت دومشخص نشانهی هوشمندی نویسنده است و کمک میکند مخاطب خودش را جای راوی بگذارد. نثر خوب و روانش خواندن را آسان کرده و جملههای آخر داستان، موفق به تصویرسازی فضای بیمارستان و فضای کلی داستان شدهاند.
همهی اینها و رفت و برگشتهای زمانی باعث شدهاند «یک لکه به اندازهی یک سکه» که موضوعی تکراری دارد، متفاوت باشد. اما نویسنده دچار یک اشتباه کوچک شده است. وقتی هنوز راوی از معتبر نبودن گواهینامه و احتمال اعدامشدنش اطلاع ندارد، نمیتوانیم از این جمله استفاده کنیم: «یک سکه، حالا به اندازهی تمام عمرت ارزش پیدا کرده.»